پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۴۰۳

پنجره جوهری Johari window

 «اشتباه های تکراری خود را جدی بگیرید،در مقابل ان ها،بهتر از هر موقعیت دیگری می توان خود را کشف کرد.»   والت ویتمن

مدل «پنجره جوهری» برای کمک به شناخت بهتر خود یا دیگران به نظرم جذابیت های زیادی دارد،بیشتر قضاوت انسان از خودش یا دیگران به بخش Open (اشکار)برمی گردد،در صورتی که شاید  اهمیت سه بخش دیگر برای خوداگاهی بیشتر باشد.

 نویسنده برای خلق شخصیت های داستانی در قصه یا فیلمنامه هم با این الگو مواجه می شود و جنبه های مختلف شخصیت در مسیرداستان را طراحی می کند.




یکشنبه، مرداد ۲۱، ۱۴۰۳

بدون شرح

هفته های گذشته موضوع  جنبش اعتراضی در کشور بنگلادش به خبری مهم تبدیل شد،سرعت روند تغییرات به نظرم غافلگیرکننده بود،شاید به این دلیل که خطای شناختی مقایسه میان یک وضعیت مشابه در کشورهای مختلف با شرایط سیاسی و اجتماعی متفاوت،ممکن است باعث اشتباه در پیش بینی شود.

وضعیت پیش امده در کشور بنگلادش،من را به یاد مینی سریال «The Regime» انداخت،یک کمدی بامزه سیاسی که کیت وینسلت بازی می کند،دیدن این مجموعه به نظرم جالب بود.

البته من شناخت چندانی از وضعیت سیاسی و اجتماعی کشور بنگلادش ندارم و شاید این مقایسه منصفانه نیست و دور از واقعیت های موجود باشد.

شخصیت اصلی سریال «The Regime»حکمرانی یک کشور خیالی را به عهده دارد و با چالش های مختلفی روبرو می شود.



 

سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۴۰۳

بدون عنوان

این روزها سایه ی جنگ بخش هایی از مناطق مختلف دنیا را درگیر خودش کرده،جایی که گفتگوها به بن بست می رسند و خشونت به زندگی ارام انسان ها  تحمیل می شود،شروع جنگ ها اسان و پایان دادن به درگیری ها و چرخه خشونت سخت و دشوار است.

وقتی به جنگ فکر می کنم صحنه های تاریک و سیاه خاموشی موقع اژیر وضعیت قرمز را به یاد می اورم و انتظار طولانی برای شنیدن سوت ممتد اژیر سفید،صدای اصابت موشک ها یا پرتاب بمب ها ،حس معلق شدن در زمان.

 وقتی به  واژه ی جنگ از زاویه های مختلف نگاه می کنم، به نظرم ریشه های علت ان تنوع زیادی دارند ،به خاطر منافع سیاسی کشورها،نگاه ایدئولوژیک،اختلاف های مرزی، برای دفاع سرزمینی و ملی،دسته بندی های کشورهای مختلف در مقابل هم که جنگ های جهانی یا ائتلاف های منطقه ای را رقم می زنند،جنگ های منطقه ای ،محلی و شاید ده ها عنوان برای جنگ ها  می توان پیدا کرد.

سال ها قبل وقتی Call of Duty بازی می کردم،به نظرم رسید که یک بازی جذاب جنگی تا چه اندازه   می تواند از واقعیت های تکان دهنده ی عواقب یک جنگ واقعی فاصله داشته باشد،البته این فقط یک بازی است و  قرار هم نیست که کاربران این بازی به نتایج خشونت های جنگ فکر کنند. 

به یاد فیلم سینمایی «نجات سرباز رایان»اثر به یادماندنی استیون اسپیلبرگ افتادم،شاید دیدن این فیلم تا حدودی کمک کند به واژه ی جنگ با واقع بینی بیشتری فکر کنیم.

 دیدن طراحی  مجسمه ساز هنرمند ایتالیایی Lorenzo با این عنوان که« این یک بازی نیست»برایم جالب بود .


شنبه، دی ۰۹، ۱۴۰۲

«بدون عنوان»

 « در دل من چیزیست   مثل یک بیشه ی نور    مثل خواب دم صبح 

  و چنان بی تابم   که دلم می خواهد   بدوم تا ته دشت    بروم تا سرکوه 

دورها اوایی ست که مرا می خواند...»  سهراب سپهری

پاییز امسال بعد از سال ها دوباره از مسیر «گهواره دید»بالا رفتم،نزدیک غروب دیدن چشم اندازهای اطراف تجربه متفاوتی بود،مثل این که با تغییر زاویه دید نوع احساس و برداشت های ذهنی تغییر می کرد،دیدن همان مسیری  هم که  چند دقیقه پیش پیاده روی کرده بودم از زاویه نگاه جدید متفاوت به نظر می رسید.


 من بودم ،سکوت بود و ماشین هایی که مثل نقطه های کوچک از بالای کوه دیده می شدند،امدن و رفتن قصه ی ناتمامی که همیشه بوده و ادامه خواهد داشت.

 

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۴۰۱

بدون عنوان

«اجازه نده،سر و صدای حرف ها و نظرات دیگران،کاری کند که صدای درونی خودت را نشنوی»

                                                                                                                     استیو جابز                                                                                                        

 این روزها گاهی گذشته ی تاریخی دور و نزدیک ایران را با خودم مرور می کنم،فصل های تلخ و شیرین روزگارانی که عبور کردند و از این واقعه های ثبت شده و نام های به یادماندنی چند خطی یا صفحه ای در تقویم تاریخ باقی مانده،شاید ویژگی تاریخ همین است که هر چه از یک رویداد دور و دورتر می شویم بهتر می توانیم ان را ببینیم.

مثل خیره شدن به یک تصویر مه گرفته در تاریکی شب که تا روشنایی روز و عبور مه نمی توان همه ی واقعیت را دید.




این روزها وقتی به واقعه ها و نام های تاریخ سرزمینم و هر دیار دیگری فکر می کنم،به این نتیجه مشترک می رسم که تقابل ها و تعارض های تاریخی برای هر دوره ای ازمون بزرگی بوده،تا همه فراموش نکنیم که متاسفانه  رسیدن به هدف ها با «توسل بهخشونت» چه تلاش برای حفظ یک وضعیت و چه در تقابل با وضعیت موجود به بیراهه هایی خواهد رفت که ممکن است شباهتی با رویدادهای تاریخی گذشته نداشته باشد و از تصورات روشن افراد هم فاصله معناداری پیدا کند.

 در اسیب شناسی دو سوی هر تقابلی به نظرم فراتر از  شناور شدن در حباب های رسانه های مختلف امروزی باید مراقب بود میان خبرها،تحلیل ها،شعار ها،هشتگ ها،گمانه زنی ها،بیانیه ها ،ویدئوها ،عکس ها و...گم نشویم .

تعریف اگاهی فقط  داشتن اطلاع از وقایع و جریان ها نیست،اگاهی درست به نظرم نگاهی با جهان بینی انسانی و منصفانه است که به  هویت فردی بستگی دارد،هر چند همراهی های اجتماعی مطلوب  در هر جامعه ای سزاوار  احترام  هستند ولی به نظرم  استقلال فکری و انتخاب خوب  در هیاهوی سر و صدای واقعه ها و جریان ها چالش هایی هستند که به سادگی نمی توان از ان عبور کرد.

شاید  هر انسانی بهتر است نور فانوس دریایی را در قلب خودش پیدا کند تا میان امواج،در مسیر درست باقی بماند.

«عکسی که انتخاب کردم ،تصویری از شهری مه الود است که به نظر می رسد عکاسی به نام 

 LORENZO MONTEZEMOLO  ان را ثبت کرده است.»


چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۴۰۰

«بدون عنوان»

« زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد» ...سهراب سپهری

خبر مهاجرت زمستانی «کاکایی ها» از اروپا به شیراز برایم جالب بود،مرغان کوچک سفید و خاکستری دریایی که این روزها مهمان رودخانه خشک شیراز هستند،رودخانه ای که به خاطر بارندگی های اخیر هنوز اب باریکه ای دارد.



قبل از رسیدن به منظقه ای که کاکایی ها بودند،توی مسیر حاشیه رودخانه نگاهم به زاغ ها و کلاغ هایی افتاد که همیشه کنار رود یا بین درخت ها هستند،پرنده های زیبایی که کمتر به چشم عابران می ایند،به این فکر کردم که سرنوشت زاغ ها و کاکایی ها  چقدر با هم فرق دارد




وقتی «کاکایی ها» را از نزدیک دیدم، با چشم انداز خیره کننده ای مواجه شدم،انگار که خاطره ی دریا و ساحل را با خودشان اوردند،جمعیتی از مردم هم مشتاق تماشای حضور کاکایی ها بودند،عکس یادگاری می گرفتند،خرده های نان به این پرندگان مسافر می دادند و غرق تماشا می شدند.



«کاکایی ها»  شاید ماندن را در رفتن جستجو می کنند،می روند تا دوباره به دریا برسند،از مرزها عبور می کنند،فراتر از تعلق به مکانی خاص،حصارهای جبر جغرافیایی را می شکنند و پرواز می کنند،کاش همسفرشان بودم.


یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۴۰۰

«ساعت ها»

تاریخچه ی همراهی «ساعت ها» این عقربه های همیشه دوان با انسان ها به نظرم به هزاران سال قبل بر می گردد،از ساعت های ابی و افتابی گرفته تا ساعت شنی،ساعت عقربه ای و ساعت هوشمند.

تقسیم بندی گذر زمان به دقیقه ها و ثانیه هایی که حضوری عجیب در زندگی انسان مدرن پیدا کرده،ساعت دیواری،ساعت مچی،ساعت گوشی های همراه،ساعت نوار پایینی ویندوز،ساعت ها همه جا هستند.

چه ساعت هایی که از یاد برده ایم،چه ساعت هایی که تبدیل به خاطره های شیرین یا تلخ شدند،ساعت های انتظار،ساعت حرکت یک سفر،ساعت شروع سانس یک فیلم،ساعت باز و بسته شدن کسب و کارها،ساعت طلوع و غروب خورشید،ساعت یک ملاقات،ساعت های کلاس،ساعت های زنگ تفریح مدرسه،ساعت ها و دوباره ساعت ها.


ولی بین این ساعت ها به نظرم همیشه زمان های  گمشده ای هم وجود داشت،ساعت های گمشده ای که میان چرخ دنده های دقیق عقربه ها هرگز وقتی برای ان ها پیدا نشد،ساعت هایی که هنوز هم بین  تکرار دقیقه ها،مجال کمتری برای« اتفاق»پیدا می کنند.

به یاد یکی از اثار  سالوادور دالی افتادم،ساعتی که به ارامی در حال اب شدن است،به رویدادها و وقایع فکر می کنم و دوباره به ساعت «دالی» نگاه می کنم.

ساعت ها می روند و دوباره برمی گردند،رویدادها شاید در چرخش عقربه ها به ظاهر تکرار شوند ولی ساعت ها هرگز تکراری نیستند.


پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۴۰۰

مجسمه های مفهومی

 با دیدن تصویر مجسمه های مفهومی در شهر های مختلف دنیا به نظرم رسید این جور مجسمه ها در ایران کمتر به چشم می خورند،هر چند ساخت مجسمه و تندیس از شخصیت های واقعی هم ارزش خاص خودش را دارد ولی شاید مجسمه های مفهومی تاثیرات  عمیق تری به جا می گذارند.

تصویر این مجسمه های جالب و به یادماندنی مربوط به کشورهای امریکا،چین و انگلیس هستند.








پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۴۰۰

صدف های دریایی

دوران کودکی،قبل از این که دریا را از نزدیک دیده باشم برای اولین بار با صدف های دریایی،صدای امواج  دریا را می شنیدم،جمع کردن صدف ها با شکل و رنگ های مختلف حس خاصی داشت.

صدف هایم ان موقع سوغاتی مسافرت دیگران به دریا بود،صدای امواج دریا هر صدفی هم با صدف دیگه به نظرم فرق داشت،بزرگتر که شدم با این که متوجه دلیل علمی شنیدن صدای داخل صدف ها شدم ،ولی هنوز هم صدای امواج دریا  رو  از درون صدف های دریایی می شنیدم.




یادم هست وقتی برای اولین بار کنار ساحل رفتم و دریا رو از نزدیک دیدم،به یاد خاطره ی شنیدن صدای صدف ها افتادم.

گاهی سال های خیلی دور صدف های ریز و درشت رو  توی هر سفری از کنار ساحل جمع می کردم،یادگاری های کوچکی می شدند از خاطره هایی که به یاد می موندند،هر چند با گذشت زمان  فقط یک صدف رو به یادگار  گوشه ی جعبه ای نگه داشتم و بقیه صدف ها  رو دوباره به اب برگردوندم

نمی دونم،هر موقع دوباره به یک منطقه ساحلی سفر کنم،این دفعه،دوباره صدف ها  رو برای یادگاری جمع  کنم یا از کنار صدف ها به ارامی بگذرم.

  پی نوشتمتاسفانه  برای من نام عکاس این تصویر به یادماندنی مشخص نیست،ولی به نظر می رسد این عکس در ساحل جزیره تاسمانی استرالیا  گرفته شده است.


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۴۰۰

رمز ارزهای دیجیتال

«کسب و کاری که تنها دستاوردش پول است،یک کسب و کار ورشکسته است»...هنری فورد

خبرهای مختلف از بازار رمز ارزهای دیجیتال باعث شد به یاد بعضی فیلم های به یادماندنی که داستان ان ها توی دوره تب طلای امریکا می گذشت بیفتم.

 به نظرم بی اعتنایی به اسیب های تبادل های مالی غیر شفاف و صرف انرژی برق زیاد برای تولید بعضی از  رمز ارزها به جای خوبی نمی رسد و همین طور متاسفانه نگاه سرمایه گذاری روی این رمز ارزها داستان جدیدی درست کرده، شاید این اوضاع به دوره  «تب طلا» شباهت دارد.




کاش این حجم زیاد از  اموزش ها و بحث های رسانه ای برای سرمایه گذاری روی بعضی از این  رمز ارزها هم  صرف تشویق و تعلیم برای کارافرینی می شد.

 شاید هنوز تا روزی که رمز ارزهای دیجیتال کاربرد واقعی و درست خودشان را پیدا کنند،فاصله زیادی باقی مانده باشد.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۴۰۰

یک عکس،یک نگاه

این روزها به صورت اتفاقی نگاهم به عکسی  از دره Monument Valley افتاد،دره ای که محل فیلمبرداری بخش زیادی از اثار جان فوردبوده،سینمای وسترن که هنوز هم دیدن دوباره اثار این ژانر خالی از لطف نیست.


با این که اغلب مخاطبان این ژانر سینمایی هرگز از نزدیک این منطقه را ندیده اند ولی تاثیر روایت های سینمایی به ساخت خاطره ذهنی کمک کرده،خاطره ای که به نوع خاطره های تجربه شده نزدیک  شده و با وجود این که هرگز  برای مخاطب رخ نداده ولی شاید تبدیل به یک گذشته تاریخی می شود.

پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۹

بدون شرح

چند روز قبل  بعضی از سایت هایی که کاریکاتور به اشتراک می گذارند را دنبال کردم،اثار زیادی که مرور ان ها شاید خالی از لطف نیست،این سه اثر هم  از کارتونیست های ترکیه و اندونزی هستند.








پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۸

بدون عنوان

این روزها همه از شیوع ویروس کرونا نگران شدند،واکنش های زیاد و متفاوت به این موضوع به نظرم جالب و گاهی هم بامزه هستند،رعایت بهداشت فردی،اجتماعی فقط ویژه ی دوره شیوع این ویروس نبوده و نیست،کاش  همه ی رسانه های فراگیر که داخل یا خارج از کشورفعالیت دارند همیشه بخش های ثابتی از اوقات برنامه هایشان را به بالا بردن فرهنگ سلامت،بهداشت فردی،اجتماعی و ایمنی اختصاص می دادند و منتظر شیوع یک بیماری یا حادثه زیست محیطی نمی ماندند.




شاید حجم اطلاعات و اموزش هایی که این روزها در حال انتشار است باید در طول سال ها به جامعه یاداوری می شد تا تاثیربهتر و بیشتری هم از ان انتظار داشت و زمان همه گیر شدن بعضی بیماری ها با  مشکلات کمتری مواجه شویم.

 شاید ویروس کرونا  هشدار دوباره ای هست تا همه ی انسان ها به این فکر کنند که چقدر سرنوشتشان  ناخواسته به هم گره خورده و دنیا به نسبت گذشته جای کوچکتری شده و همه به هم نزدیکتریم.

 کاش دایره و حلقه ی همدلی ها هم فراتر از کلیشه های معمول وسیع تر می شد، یک ویروس ریز برنامه ریزی ادم ها و خیلی از روال های رایج را در  قرن بیست و یکم با مشکل مواجه کرد،اتفاق تلخی که هر چند با بیماری و مرگ هم همراه بوده ولی هنوز در ستایش زندگیست.


«این تصویر هم که برای این مطلب انتخاب کردم،اثر هنرمند اوکراینی Alexandr Milov است.»


جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۹۸

«روزگار دبستان»

باز هم به ماه مهر رسیدیم ،به یاد روزهای دبستان افتادم،لحظه های تلخ و شیرینی که گذشتند و مثل

خاطرات غبارگرفته انگار توی خواب و رویا سپری شدند،نیمکت هایی که پر از یادگاری نویسی های بچه
 های سال های قبل بود و کلاس هایی با یک تخته سیاه بزرگ و گچ های سفید و صورتی،این روزها به نظرم بیشتر مدرسه ها وایت برد و ماژیک دارند.
توی حیاط پشتی سرسره اهنی کوچکی بود که زنگ تفریح بچه ها  از سرسره بالا و پایین می رفتند،همیشه به نظرم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود ولی چند سال قبل که از جلوی درب مدرسه می گذشتم،وقتی دوباره نگاهم به حیاط افتاد،متوجه نکته بامزه ای شدم،حیاط مدرسه ان قدرها هم که توی خاطرات کودکیم تصور می کردم،حیاط بزرگی نبود.




ساختمان دو طبقه مدرسه هم شکوه ان سال ها را نداشت، معلوم نیست دانش اموزان و معلم های ان دوره به چه سرنوشت هایی دچار شدند ولی مثل این که  عمارت کهنه ی مدرسه هنوز سرجایش مثل همیشه ایستاده و منتظر بچه ها و معلم های جدید مانده بود،چرخه ی تکراری را هر سال دیده و بدون خستگی از نو انتظار کشیده، مثل درخت قطور و کهنه ی یک خیابان قدیمی.
ان  وقت ها بزرگترین چالش بچه های دبستان نوشتن مشق شب بود و حفظ کردن مطالب درسی،گرفتن یک کارت هزار افرین از خانم معلم مهربان مهمترین موفقیت به حساب می امد و  گرفتن نمره بیست به اندازه یک دنیا ارزش داشت.


مدیر و ناظم های  مدرسه را از روی خط کش های چوبی که همیشه توی دست هایشان بود از فاصله دور هم می شد به خوبی شناخت،ادم های بدی هم نبودند ولی متاسفانه سال ها طول کشید تا این خط کش های چوبی از دستان این عزیزان افتاد.


مبصر کلاس هم همیشه قبل از ورود معلم  کنار تخته می ایستاد ،وسط تخته سیاه با گچ سفید یک خط عمودی می کشید، خوب ها وبدهای کلاس را می نوشت،این هم برای خودش داستانی داشت.
هنوز هم نگرانی موقع شکستن ناگهانی نوک مداد وسط زنگ دیکته خاطرم هست،مدادتراشی که کند شده بود و درست نمی تراشید،مداد پاک کنی که بد پاک می کرد و کاغذ سیاه می شد،دلشوره های کودکانه ای که حالا شاید مضحک به نظر می رسند.


روزگار دبستان دوره عجیبی بود،خیال می کردیم به اندازه ی قرن ها تا دنیای ادم بزرگ ها فاصله داریم، غم و شادی های کودکانه از جنس دیگه ای بود.گاهی هم  با بچه های همکلاسی کاردستی های کاغذی یا چوبی درست می کردیم،قایق کاغذی،موشک کاغذی،فرفره،بادبادک  و...فرفره هایی که همراه  دویدن می چرخیدند.




سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۸

نگاهی به سریال« Chernobyl»

 برای من دیدن سریال پنج قسمتی «چرنوبیل» به کارگردانی  یوهان رنک  تجربه متفاوتی بود،روایت یک ماجرای واقعی که سال ها قبل در شوروی سابق رخ داده  بعد از تماشای این مجموعه  به نظرم باید بیشتر  به  دامنه ی خسارت های این فاجعه  انسانی فکر کرد.

با این که روایت این جور وقایع زیر سایه ی نگاه های سیاسی هم قرار می گیرد ولی فارغ از این که داستان در اتحاد جماهیر شوروی سابق یا هر کشور دیگری  می گذرد، از موضوع ضریب بالای خطرات ایمنی  تولید انرژی برق از نیروگاه های هسته ای  نمی توان به سادگی عبور کرد،هر چند  شاید استفاده صلح امیز از انرژی هسته ای می تواند حق طبیعی مردمان هر سرزمینی باشد .

وقتی به صحنه های تکان دهنده ی سریال «چرنوبیل» فکر می کنم ،به نظرم  انرژی های پاک و بدون خطری مثل خورشید و باد به خوبی می توانند  منابع جایگزین باشند تا ارامش و ایمنی کامل در همه  دنیا بیشتر از امروز احساس شود.



متاسفانه امروز در بیشتر کشورهای پیشرفته و  توسعه یافته هم  نیروگاه های هسته ای تولید برق در حال فعالیت هستند،این موضوع الگویی برای بخشی از کشورهای در حال توسعه هم شده و این روند ادامه دارد.


حوادث ایمنی فقط به اتحاد جماهیر شوروی سابق محدود نیست،با یک مرور ساده توی منابع منتشر شده و قابل دسترس  هم می توان به تاریخ این جور اتفاق ها با ابعاد کوچکتر اشاره کرد،حوادثی در امریکا،بریتانیا،برزیل،ارژانتین،فرانسه،ژاپن و...که شاید کمتر در یادها مانده و ابعاد وسیعی پیدا نکردند.


بعد از زلزله و سونامی سال ۲۰۱۱ در ژاپن که باعث حادثه در نیروگاه فوکوشیما شد،دوباره زنگ خطری برای همه ی کشورهایی که به این نوع نیروگاه ها مجهز هستند به صدا در امد،المانی ها تصمیم گرفتند تا سال  ۲۰۲۲ همه ی نیروگاه های هسته ای را تعطیل کنند،البته کشورهایی مثل چین و هند هم هستند که برنامه های گسترده ای  برای  توسعه نیروگاه های هسته ای تولید برق دارند.


نکته جالبی که درباره ی تولید برق از این نوع نیروگاه ها توجه ام را جلب کرد این نکته بود که در امریکا با وجود بیشتر از صد نیروگاه هسته ای فقط بیست درصد برق این کشور از این راه تامین می شود در حالی که خطرات ایمنی و مشکل ضایعات چالشی هست که همیشه باید در نظر داشته باشند.

امیدوارم روزی همه ی  نیروگاه های هسته ای دنیا،جای خودشان را به توربین های بادی و صفحه های خورشیدی بدهند تا دنیای ارامتری داشته باشیم.

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۸

«پیرمرد ابنباتی»

چند روز قبل  با دیدن یک جعبه فلزی پر از ابنبات های رنگی یاد سال های خیلی دور افتادم،زمانی که هفت،هشت ساله بودم،عصرها بعد از نوشتن مشق های مدرسه توی کوچه با بچه های محله بازی می کردیم .

کنار کوچه ی ما کوچه ای بود که خونه پیرمرد ابنباتی بود،پیرمردی که به نظرم بیشتر پنج شنبه ها  با کت و شلوار مرتب و عصای بلند روی یک صندلی،جلوی درب خونه اش می نشست،ریش و سیبیل سفید برفکی شبیه بابانوئل داشت و توی یکی از  دست هایش پر از ابنبات های رنگارنگ بود.





یادم هست توی سکوت به نقطه مقابلش زل می زد و بچه ها اب نبات ها رو بر می داشتند و می رفتند،پیرمرد ابنباتی همیشه سکوت می کرد و هرگز حرفی نمی زد،فقط لبخند محوی روی صورتش بود.

این موضوع به نوعی ایین تکرار شدنی تبدیل شده بود و همیشه  از نو دوباره تکرار می شد.

توی سن و سال اون موقع هنوز کسی نمی دونست ،شاید ابنبات ها برای طلب مغفرت و فاتحه ی درگذشتگان پیرمرد ابنباتی بود،من و بچه ها فقط ذوق و شوق گرفتن و خوردن ابنبات ها رو داشتیم.

هنوز توی همون محله بودیم که درب خونه ی پیرمرد ابنباتی برای همیشه بسته شد،خبر مرگ پیرمرد ابنباتی برای بچه ها به معنای از  دست دادن ابنبات های رنگی و خوشمزه بود،زمانی که ما  بچه ها خیال می کردیم،ادم های پیر همین جوری پیر به دنیا اومدند و پیر هم از دنیا خواهند رفت!!

 سال ها بعد وقتی  فیلم کوتاه «عمو سیبیلو» اثر بهرام بیضایی رو دیدم،به یاد پیرمرد ابنباتی هم افتادم .

با این که همیشه طعم شکلات و کاکائو رو به ابنبات ترجیج می دهم ولی حس خوب  ماندگاری طولانی اب نبات ها با طعم های مختلف هنوز هم با من هست.

  
کاش توی این روزگار پر از شتاب و هیاهوی امروزی،به قدر اب نبات های کوچک و شیرین هم که شده بیشتر مهربان باشیم.





جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۸

باز هم «بهار»


چرخه تکراری ترانه ی فصل ها باز به «بهار» رسید،به باران های بهاری،به شکوفه های سفید و صورتی،همین طور به سفره «هفت سین»، یکی از مهمترین نمادهای عید نوروز که همیشه دوست دارم.

خاطره های زمان کودکی ،کنار سفره هفت سین چقدر شیرین و به یادماندنی بود،رنگ خیره کننده سبزه عید،رقص ماهی های قرمز توی بلور شیشه ای،نور شمع های روشن ،تخم مرغ های رنگی، بوی عطر عودهایی که موقع تحویل سال توی فضای خونه می پیچید.

هیجان نزدیک شدن به ساعت تحویل سال نو  و  معجزه هایی که همیشه خیال می کردم با جادوی بهار اتفاق می افتند.





از سال ها قبل،سین های سفره هفت سین رو  که  کنار هم می چیدم، هر سال یک سین،یک سین کم و کمتر شدند،تا این که  یک موقعی بی خیال چیدن «هفت سین »شدم،فقط خاطره ای موند و خیالی دوست داشتنی که همیشه با من هست. 

متاسفانه نام عکاس این تصویر انتخابی برای مطلبم را نمی دانستم تا ذکر کنم.



پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۷

«هیچستان»

 مدتی قبل در  مطلبی به کتابی اشاره شده بود که به نظرم رسید کتاب را بخوانم ،کتابی به نام «خانه ای در شیراز» اثر اگاتا کریستی که زمانی نویسنده ی معروف  داستان های جنایی ،پلیسی،معمایی بود، به نظرم جالب امد که اگاتا کریستی خالق شخصیت های به یادماندنی «هرکول پوارو» و «خانم مارپل » چطور در یکی از داستان هایش  سر از شیراز در اورده وهمین قضیه مرا به بحث اهمیت یا کم اهمیتی  جغرافیای فضای داستانی هم  رساند.

وقتی خواندن کتاب «خانه ای در شیراز»  را شروع کردم ،متوجه این موضوع شدم که فقط یک قصه از این مجموعه داستان با این عنوان نوشته شده و در فضای شهر شیراز می گذرد ،بیشتر که تحقیق کردم به این نتیجه رسیدم که این کتاب با عنوان  «پرونده های پارکر پاین»منتشر شده و عنوان ترجمه ای  این کتاب فقط در ایران با عنوان «خانه ای در شیراز» توسط چند ناشر  به چاپ رسیده  و البته  ناشری هم این کتاب را با عنوان «ماجراهای پارکر پاین» منتشر کرده است.



به نظر می رسد اگاتا کریستی در سفری که زمانی به ایران داشته به شیراز و چند شهر دیگر ایران هم سفر می کند ،درشیرازبازدید از باغ  نارنجستان قوام الهام بخش این ایده  برای اگاتا کریستی  می شود و  یکی از داستان های «پارکر پاین» در شیراز می گذرد ،او شیراز را به زمرد سبز توصیف کرده و مخاطب را همراه خودش به خانه ای می برد که شباهت های توصیفی زیادی به نارنجستان قوام دارد .   
                                                                                              
این که یک نویسنده معروف و مطرح که فروش نسخه های کتاب هایش در دنیا رقم بسیار بالایی داشته  و فیلم ها و سریال های زیادی از اثارش اقتباس شده  در داستانی به شیراز اشاره کند، صد البته موجب خوشحالی است ولی اگر فراتر از این نوع جذابیت های «اقلیم دوستی» به داستان نگاه کنیم ،اگاتا کریستی اگر فضای داستان را به هر شهر دیگری هم  تغییر می داد ،هیچ اسیبی به فرم و مضمون اثر وارد نمی شد.

به نظرم اهمیت فضای داستانی زمانی بیشتر قابل بحث می شود که مکان و فضای خاص قصه بخشی از تار و پود کل اثر باشدو مشکل بتوان ان قصه را در فضای دیگری ترسیم کرد و ضرورت قصه ایجاب کند در غیر این صورت شاید بیشتر جنبه« تزیینی» داشته باشد و چندان کمکی به بهتر شدن فرم و محتوا نمی کند و ممکن است  برای مخاطبانی که به ان مکان تعلق خاطری ندارند چندان مهم نباشد.

با وجود اهمیت  ارزش های بومی و منطقه ای ولی به نظرم بهتر است که شعر و ادبیات داستانی را بدون منطق خاص ، تشویق به« منطقه گرایی» نکنیم ،در ادبیات کهن فارسی هم خالقان اثار یادی از شهر و دیار خودشان کردند ولی بخش اعظم اثرها  با  نگاهی  انسانی و فراتر از مرز و بوم های  اقلیمی  خلق شده اند و نگاه انسانی و جهان بینی متعالی بر هر امر دیگری اصالت دارد.

 در «قصه های مجید» اثر به یادماندنی هوشنگ مرادی کرمانی با این که  نویسنده قصه ها  را در فضا و بوم  منطقه کرمان نوشته  و به نوعی حدیث نفس خاطرات کودکی خودش را روایت کرده ولی  زمانی که تبدیل به سریال پرمخاطب تلویزیونی شد ،داستان ها به اصفهان منتقل شدند و کیومرث پوراحمد فیلمساز این مجموعه  ترجیح داد روایتش را در فضای  این شهر به تصویر بکشد که باز هم تبدیل به  اثری شیرین و دیدنی شد .

اگر این سریال در فضای شیراز ،کرمان ،یا هر شهر دیگری به تصویر کشیده  شده بود،  شاید اسیب چندانی به روایت وارد نمی شد، به این دلیل که وزنه ی مضمون و فرم درخشان قصه های مجید بسیار فراتر از یک مکان جغرافیایی ویژه  است، با این که فرصت طرح پرداختن به فرهنگ عامه هر منطقه ای در بستر داستان ارزش بالایی دارد ولی به نظرم این موضوع«اولویت اول» نیست .

در «قصر» اثر کافکا هیچ زمان و مکان مشخص و شناخته شده ای نداریم و باید هم همین طور نوشته می شد،چون کافکا این  سبک و فضای داستان نویسی را انتخاب کرده ،این مسیر انتخابی نویسنده هرگز به معنای بی اعتنایی او به فضای اجتماعی بومی خودش و شهر «پراگ»  نیست.

 در «سووشون» سیمین دانشور  از  شیراز به عنوان فضای یک روایت تاریخی به درستی و به خوبی استفاده شده و مکان در خدمت داستان است ،«به یاد کاتالونیا» اثر جرج اورول روایت تاریخی در بستر داستان به جغرافیای خاصی محدود شده در حالی که در  کتاب « ۱۹۸۴» جرج اورول داستانش را در ناکجاابادی تعریف می کند،در قصه های «هزار و یک شب» هم مکان و زمان ان قدر ها روشن نیست وبا توجه به ساختار داستانی درست و قابل قبول است.

شاید پرداختن به موضوع استفاده ی هوشمندانه و درست از فضا در ادبیات داستانی به نظر بسیاری امری بدیهی و روشن باشد، که همه بهتر از من بدانند، ولی به نظرم رسید این نکته را یاداوری کنم که میان «سنجاق کردن »یک بوم و منطقه به هر قیمتی به یک شعر یا داستان یا هر اثر هنری و فرهنگی  با پیوند  فضای بومی  با اثر در صورت «ضرورت» تفاوت زیادی هست ، این موضوع پیچیدگی های خودش را  هم دارد و البته شاید  عزیزانی  هم با این استدلال  مخالف باشند که نظرشان محترم است.

پی نوشت:متاسفانه  نام عکاس این تصویر دیدنی برایم مشخص نشد ولی با دیدنش به یاد شعر «واحه ای در لحظه »اثر سهراب سپهری افتادم ...

«پشت هیچستانم ...پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است   

                                              که خبر می ارند از گل وا شده دورترین بوته خاک...»

پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۷

روایت یک «زندگی »

ماه قبل، خبر از دنیا رفتن «بیژن سمندر» در حالی منتشر شد که شنیدن این واقعه دور از انتظار نبود،بیژن سمندر شاعر و ترانه سرا،بعد از تحمل سال ها رنج بیماری، چشم هایش را برای همیشه در ان سوی اب ها بست ،جایی  فرسنگ ها دور تر از شهر و دیارش .

مجموعه شعر های با گویش شیرازی و پژوهش های کم نظیری که درباره «فرهنگ عامه شیراز »داشت برای همه دوران ها ماندگار شد ،با این که ترانه های به یادماندنی بسیاری هم از او  به یادگار ماند که ارزش های خاص خودش را داشته و دارد.




اما مرگ «بیژن سمندر»باعث شد رسم تلخ روزگار بیشتر خودش را نشان دهد، به یاد این جمله ی دردناک و تکان دهنده کریستف کلمب موقع کشف قاره امریکا و مبارزه با سرخپوستان بومی افتادم که«سرخپوست خوب ،فقط سرخپوست مرده است»(البته در مثل مناقشه نیست!!!)

کاش همه با جهان بینی گسترده تری به دنیای درون و بیرون نگاه می کردیم تا از  این دایره فرضی و محدود حباب گونه عبور کنیم ،ان موقع شاید «بیژن سمندر » را با وجود مهاجرت و انتخابی که به هر تقدیر داشت فراموش نمی کردیم  و  به بخش هایی  از  اثارش  بدون نگاه «گزینشی» بی اعتنا نبودیم و متاسفانه برای تقدیر و بزرگداشت این عزیز از دست رفته در انتظار مرگش نمی ماندیم،هر چند شاید این رسم و بدعهدی زمانه ی ماست که متاسفانه «پهلوان مرده را عشق است.»

به نظرم فراتر از قواعدنوشته و  نانوشته فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی،جامعه ی امروز ما برای پویایی بهتر  هم که شده کاش با دید عمیق تری نگاه کند،مهاجرت ها  هرگز نباید باعث ایجاد خط جدایی میان انسان ها از جوامع مادر شود.

همان طور که  پذیرش و استقبال از یک متخصص پزشکی بعد از مهاجرت از سوی کشور مادری خودش یک فرصت در نظر گرفته می شود،نویسندگان،شاعران،هنرمندان ،متخصصان علمی و...هم فرصت هایی هستند که باید بدون تنگ نظری پذیرفته شوند تا دایره ی بسته ی فرضی شکسته شود و همه با قبول سلیقه ها ی مختلف و نگاهی مهربان تر در زیر چتر «سرزمین مادری» روزهای بهتری را بسازیم.

به نظرم زنده یاد «مریم میرزاخانی» ریاضیدان برجسته بین المللی هم از همین نوع فرصت های از دست رفته  برای سرزمینش به حساب می امد که متاسفانه در زمان زندگی کوتاهی که داشت  با وجود موفقیت های زیاد جهانی ،چندان در کشور خودش ،جایی که رشد و پرورش پیدا کرده بود،به عنوان یک فرصت ارزشمند مورد توجه قرار نگرفت. 


دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۷

«به عبارت دیگر»

به  یاد روزهای مدرسه که می افتم،کلاس های یادگیری زبان انگلیسی و عربی هم همیشه داستانی داشتند،هر چند بچه ها تمرکز و انرژی بیشتری صرف یادگیری انگلیسی می کردند و  از رفتن به کلاس های خارج از مدرسه هم برای تقویت زبان انگلیسی استقبال می شد،ان  روزها «کانون زبان» مهمترین مرجع یادگیری زبان های خارجی به حساب می امد و هنوز تعداد اموزشگاه ها به گستردگی امروز نبود.


 با وجود این که در سیستم اموزشی ایران، سابقه ی طولانی تدریس زبان های خارجی با کتاب های مختلف درسی  و معلم ها و دبیرهای اگاه وجود دارد، ولی این سوال همیشه مطرح است چرا خروجی موفقی برای تسلط کافی زبان های خارجی  بین دانش اموزان کمتر دیده می شود تا جایی که به نظرم  کمتر کسی  بدون پیگیری های شخصی خودش یا کتاب ها و فایل  های اموزشی خارج از نظام اموزشی یا به کمک کلاس ها ی خارج از مدرسه و... به سطح قابل قبولی از یادگیری زبان نمی رسد.

با گذشت زمان و به تناسب روزگار در ایران ،یادگیری زبان های خارجی از انحصار زبان انگلیسی هم بیرون امد و موج استقبال زبان اموزان برای یادگیری فرانسوی ،اسپانیایی ،المانی،... و این روزها هم حتی  ترکی استانبولی  بیشتر شده،با این که شاید هنوز هم یادگیری زبان انگلیسی جایگاه خاص خودش را حفظ کرده و یادگیری ان برای نسل امروز به عنوان امری لازم  و حتمی در امده،گاهی به این فکر می کنم که چرا و چطور  یادگیری زبان هایی غیر از زبان مادری  تبدیل به ضرورت شد و این قضیه بیشتر در چه کشورهایی شدت بیشتری پیدا کرد.

مدتی قبل  کتاب  «به عبارت دیگر» نوشته ی جومپا لاهیری ترجمه امیر مهدی حقیقت را خواندم، او داستانی از  مسیری را که برای یادگیری زبان ایتالیایی پشت سر گذاشته به خوبی شرح داده تا جایی که این کتاب را  به زبان ایتالیایی می نویسد،از چالش های یادگیری یک زبان جدید تا لذت خواندن  و نوشتن به زبانی دیگر .

نویسنده ای هندی تبار که در امریکا زندگی می کند و اثارش را به انگلیسی می نویسد و حالا یک کتاب به زبان ایتالیایی هم در کارنامه اش دارد،نمی دانم شاید به گسترش مخاطبانش فکر کرده یا  به قول خودش بیشتر تجربه ای در حوزه یک زبان دیگر است.

نویسندگانی در سراسر دنیا  هستند که بعد از ترجمه اثارشان به انگلیسی یا  به زبانی فراگیر تر از زبان بومی خودشان، در دنیا  بیشتر شناخته می شوند ولی باز هم در ادامه مسیر  به زبان مادریشان می نویسند،گروهی هم هستند بعد از خلق چند اثر به زبان بومی خودشان در مقطعی  تصمیم می گیرند به زبان انگلیسی بنویسند یا زبانی با گستردگی جغرافیایی بیشتری را انتخاب می کنند و از یک جایی به بعد دیگر به زبانی دیگر می نویسند،قضاوت میان این انتخاب ها کار چندان ساده ای نیست.

حافظ ، سعدی،خیام ،مولانا و... با این که قرن ها قبل با همین زبان فارسی ،اثارشان را نوشتند ولی امروز اثرشان به بیشتر زبان های مهم دنیا ترجمه شده و به دل ملت های متفاوت جهان راه پیدا کردند  و در مقابل می توان به  نویسندگانی اشاره کرد که برای به دست اوردن  اقبال بیشتر به اثار شان از  نوشتن به زبان مادریشان به زبان فراگیرتری کوچ کردند،در میان ان ها  هم می توان افراد موفق و مطرحی را مثال زد و البته کسانی هم هستند که توفیق چندانی نداشتند ، به همین خاطر ،مشکل می توان به  نسخه ی واحدی رسید.

 به نظرم ممکن است  یادگیری  دانش یک زبان ،در زمانی کوتاه هم  عملی شود ولی درک کامل یک فرهنگ خاص در منطقه ای دیگر از جهان، درک ظرافت های پیچیده زبانی  و دانش تاریخ و سیر اجتماعی و... درنقاط مختلف دنیا چالش هایی خواهند بود که فراتر از یادگیری زبان هستند.                                                                                                                          
بدون تردید یادگیری «زبان های دیگر»  عبور از نوعی مانع به حساب می اید،شاید تسلط به زبانی دیگر مهارت افراد را هم در مسیر زندگی بالا ببرد ، شاید ادم های بسیاری با مهارت یادگیری  «زبانی دیگر»  شانس موفقیت در مهاجرت های احتمالی ، موقعیت های تحصیلی ،شغلی و اجتماعی بهتری  هم پیدا کنند  و  امکان دسترسی به منابع مختلف بدون واسطه مترجم را دارند.

ولی نکته ای که نمی توان نادیده گرفت این حقیقت است که  به نظرم هر انسانی فارغ از هر زبانی با جهان بینی ویژه خودش دنیا را می بیند،دنیای اندیشه ها ،انتخاب ها ،رفتارها و در مجموع «خود واقعی» هر ادمی با هر« زبانی» او را در هر کجای این جهان هستی ، همراهی می کند.

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۹۷

پاییز


 باز هم «پاییز»،سال هاست مثل همیشه با«مهر»می اید و با زمستان می رود،مثل همیشه خزان برگ ها،تکراری که تکراری نمی شود،نم نم باران روی برگ های زرد،قرمز،سبز،نارنجی و...

متاسفانه نام عکاس این عکس زیبای باران پاییزی را نمی دونم ولی به نظرم حس پاییز،خوب منتقل شده و خاطره های پاییزی را توی ذهن مجسم می کند.



به یاد شعر پاییزی «حسین منزوی »افتادم که این جور به پایان می رسد.

«پاییز کوچک من         دنیای سازش همه رنگ هاست با یکدیگر


تا من نگاه شیفته ام را       در خوشترین زمینه به گردش برم


و از درخت های باغ بپرسم     خواب کدام رنگ یا بیرنگی را می بینند


در طیف عارفانه ی پاییز»


یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۷

بدون عنوان

«قایقی خواهم ساخت   خواهم انداخت به اب      دور خواهم شد از این خاک غریب     
   
که در ان هیچ کسی نیست که در بیشه عشق      قهرمانان را بیدار کند...سهراب سپهری»


این روزها دوباره خوانی کتاب «زندگی گالیله» اثر برتولت برشت برایم تجربه خوبیست،تضاد میان دو نوع نگاه از تعریف قهرمان که شاید هر کدام در جای خودش نکته های زیادی دارند،پایان محاکمه جنجالی «گالیله» و اعتراض «اندره ا » به گالیله و جمله ای که خطاب به او می گوید:«بدبخت کشوری که قهرمان ندارد» و پاسخ گالیله :«نه،بدبخت کشوری که احتیاج به قهرمان دارد»

«نقاشی اثر کلود مونه»







                                                              ***

به یاد سه گانه ی دوست داشتنی کریستوفر نولان افتادم،«شوالیه تاریکی بر می خیزد» و سکانس درخشان تلاش بتمن برای بالا امدن از  دیوار زندانی که به شکل یک چاه بزرگ طراحی شده ،سقوط های پشت سرهم و طنابی که برای بار اخر رها می کند و بدون طناب موفق می شود، هر دفعه که این سکانس را می بینم باز هم تکان دهنده و عجیبست.




                                           

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

«به سوی او»

این هفته بین کتاب هایم ،نگاهم به کتاب جیبی کوچکی افتاد که سال های زیادی بین کتاب ها پنهان شده بود،کتاب«به سوی او» (صد و هشت دعای ساده از مردی ساده) اثر «جی .پی .واسوانی» ترجمه فریبا مقدم نظرم را جلب کرد.

نیایش های زلال و کوتاهی که با وجود  نقدهای متفاوتی که توی بستر فلسفه و...به دیدگاه «واسوانی» گرفته شده، دلنشین و تاثیرگذار هستند.


«خدایا، زندگیم  چون زورقیست          دستخوش طوفان

تو زورقبان منی    زورقم را به تو می سپارم       ان را به هر جا که می خواهی ببر.»


                                                  



«خدایا   مرا متبرک گردان      تا در راه تو گام بردارم       مهر بورزم و بخندم

به همه مهر بورزم       هر چند اگر از من بیزار باشند

و در هر شرایطی   هر چند ناگوار     پیوسته خندان باشم .

به من بیاموز   در هر موقعیتی به تو تکیه کنم    و نوای باشکوهت را بشنوم

چون هر ان که نوای تو را بشنود      با خویشتن و دنیا به ارامش می رسد.»


                                             ***


«خدایا مگذار از یاد ببرم       ان که به حستجوی شادیست    باید دیگران را شاد کند

ان که دیگران را متبرک می گرداند          خود متبرک می شود

و ان که به دیگران اسیب می رساند          به خود زخم زده است.»