سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۳

ساعت بیست و پنج

حدود نیم ساعتی مانده به تمام شدن شانزدهمین روز دی ماه زمستان نود و سه،هر طلوعی سرانجام به غروب می رسد و بعد در دل شب باز به سمت سپیدی صبح فردا حرکت می کند.

همیشه تولدها را دوست دارم،یک جور یاداوری دو لبه با خودشان دارند ،هم از راهی که امدی می گویند هم از مسیر و جاده ی پیش رو که باید رفت،تولد دوران کودکی حس و حال عجیبی داشت کیک خامه با ان شمع های رنگین که منتظر طوفانی بودند که قهرمان روز تولد باید با خاموش کردن شعله ها چه کار بزرگی می کرد.

کاغذ کادوهای رنگی ،بوی عطرهای مختلف که با هم قاطی می شدند و اینده ای که خیلی دور به نظر می رسید ان قدر دور که احساس جاودانگی کودکانه ای به ادم دست می داد .

تولدها همیشه به نظرم گاهی شروع بودند،مثل اغاز اتفاقی نو که همیشه منتظرش بودیم .

من روز تولدم را هرگز فراموش نمی کنم چون همیشه برایم نوعی احساس زندگی هدیه می اورد بدون کیک و شمع هم می توان تولد داشت .

امسال هم تا دقیقه های دیگر روز تولدم به پایان می رسد گاهی مثل این روز چشم انتظار تبریکی می مانیم که شاید هرگز نرسد ولی به این سکوت شبانه که گوش می دهم،صدای تولدت مبارک همه ی کسانی که دوستشان دارم را می شنوم،از نزدیک تا فرسنگ ها دورتر ...


متاسفانه نام عکاس این تصویر انتخابی برای مطلبم را نمی دانستم تا اشاره کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر