«و در اغاز هیچ نبود ،کلمه بود و ان کلمه خدا بود ... و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود...
و خدا بود و با او عدم و عدم گوش نداشت ...
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرف هایی هست برای نگفتن حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی ارند...
حرف های شگفت ،زیبا و اهورایی همین هایند... و سرمایه ی ماورایی هر کسی به اندازه ی حرف
هایی است که برای نگفتن دارد...
هایی است که برای نگفتن دارد...
حرف های بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بی قرار اتشند...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت که در بی کرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد.
هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت ...
و خدا افریدگار بود و دوست داشت بیافریند زمین را گسترد
و دریاها را از اشک هایی که در تنهاییش ریخته بود پر کرد
و کوه های اندوهش را که در یگانگی دردمندش ، بردلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد
و جاده ها را که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود بر سینه ی کوه ها و صحراها کشید.
و از کبریایی بلند و زلالش اسمان را برافراشت...
باران ها و باران ها و باران ها
گیاهان روییدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون امدند و ماهیان خرد سینه ی دریاها را پر کردند...
«نقاشی اثر استاد محمود فرشچیان»
«نقاشی اثر استاد محمود فرشچیان»
خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس و در افرینش پهناورش بیگانه.می جست و نمی یافت ...
افریده هایش او را نمی توانستند دید ،نمی توانستند فهمید ،می پرستیدندش اما نمی شناختنش و خدا چشم به راه اشنا بود...
کسی نمی خواست ،کسی نمی دید ،کسی عصیان نمی کرد ،کسی عشق نمی ورزید ،کسی نیازمند نبود ،کسی درد نداشت ...و...
و خداوند خدا،برای حرف هایش باز هم مخاطبی نیافت .
هیچ کس او را نمی شناخت ،هیچ کس با او انس نمی توانست بست .
انسان را افرید و این نخستین بهار خلقت بود.»
بخش هایی از کتاب هبوط در کویر دکتر علی شریعتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر