سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۳

و در اغاز...

«و در اغاز هیچ نبود ،کلمه بود و ان کلمه خدا بود ... و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود...

و خدا بود و با او عدم        و عدم گوش نداشت ...

حرف هایی هست برای گفتن   که اگر گوشی نبود نمی گوییم   

و حرف هایی هست برای نگفتن      حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی ارند...


حرف های شگفت ،زیبا و اهورایی همین هایند... و سرمایه ی ماورایی هر کسی به اندازه ی حرف 

هایی است که برای نگفتن دارد...

حرف های بی تاب و طاقت فرسا    که همچون زبانه های بی قرار اتشند...

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت   که در بی کرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد.

هر کسی گمشده ای دارد   و خدا گمشده ای داشت   ...

و خدا افریدگار بود   و دوست داشت بیافریند  زمین را گسترد 

و دریاها را از اشک هایی که در تنهاییش ریخته بود پر کرد  

و کوه های اندوهش را که در یگانگی دردمندش ، بردلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد

و جاده ها را که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود بر سینه ی کوه ها و صحراها کشید.

و از کبریایی بلند و زلالش اسمان را برافراشت...

باران ها و باران ها و باران ها

گیاهان روییدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون امدند و ماهیان خرد سینه ی دریاها را پر کردند...

«نقاشی اثر استاد محمود فرشچیان»




خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس و در افرینش پهناورش بیگانه.می جست و نمی یافت ...

افریده هایش او را نمی توانستند دید ،نمی توانستند فهمید ،می پرستیدندش اما نمی شناختنش و خدا چشم به راه اشنا بود...

کسی نمی خواست ،کسی نمی دید ،کسی عصیان نمی کرد ،کسی عشق نمی ورزید ،کسی نیازمند نبود ،کسی درد نداشت ...و...

و خداوند خدا،برای حرف هایش باز هم مخاطبی نیافت .

هیچ کس او را نمی شناخت ،هیچ کس با او انس نمی توانست بست .

انسان را افرید                  و این نخستین بهار خلقت بود.»

                                                           بخش هایی از کتاب هبوط در کویر دکتر علی شریعتی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر