بین یادداشت های قدیمی به شعری رسیدم که سال ها پیش در خلوت خودم نوشته بودم،به نظرم شعر بیان نوعی حس در لحظه است که ممکن است برای انسان در زمان خاصی اتفاق بیفتد،این دلنوشته یا شعر یا هر اسم دیگری که بتوان روی ان گذاشت را در ادامه می نویسم
«با خودم گفتم ،کاش می شد از خاک به افلاک رسید
سفر رفتن رفتن به کجا؟ شب به ارامی یک رود به من گفت :به ماه
خیره چشمان خود از روی زمین دوختم در شب تاریک به ماه
از کجا تا به کجا؟ از زمین تا به هوا با کدامین پر و بال ؟
در سکوت دل تنهایی خود فکر پرواز به من گفت : سلام
دست هایم را من باز کردم تا که شاید یک شب پر زنم من تا ماه
هیچ بی فایده بود ماه،ان بالاها مانده ام من این جا
باد ارام وزید کاغذی را بگرفتم،من در چرخش باد
خیره ماندم چه کنم با پرواز قلمی اوردم و کشیدم ماهی روی ان کاغذ زیبای سپید
ماه حالا این جاست می کشم دست به روی ماهم
ماه حالا این جاست ماه حالا این جاست .»
متاسفانه نام عکاس این تصویر انتخابی را نمی دانستم تا ذکر کنم.