جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۹۸

«روزگار دبستان»

باز هم به ماه مهر رسیدیم ،به یاد روزهای دبستان افتادم،لحظه های تلخ و شیرینی که گذشتند و مثل

خاطرات غبارگرفته انگار توی خواب و رویا سپری شدند،نیمکت هایی که پر از یادگاری نویسی های بچه
 های سال های قبل بود و کلاس هایی با یک تخته سیاه بزرگ و گچ های سفید و صورتی،این روزها به نظرم بیشتر مدرسه ها وایت برد و ماژیک دارند.
توی حیاط پشتی سرسره اهنی کوچکی بود که زنگ تفریح بچه ها  از سرسره بالا و پایین می رفتند،همیشه به نظرم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود ولی چند سال قبل که از جلوی درب مدرسه می گذشتم،وقتی دوباره نگاهم به حیاط افتاد،متوجه نکته بامزه ای شدم،حیاط مدرسه ان قدرها هم که توی خاطرات کودکیم تصور می کردم،حیاط بزرگی نبود.




ساختمان دو طبقه مدرسه هم شکوه ان سال ها را نداشت، معلوم نیست دانش اموزان و معلم های ان دوره به چه سرنوشت هایی دچار شدند ولی مثل این که  عمارت کهنه ی مدرسه هنوز سرجایش مثل همیشه ایستاده و منتظر بچه ها و معلم های جدید مانده بود،چرخه ی تکراری را هر سال دیده و بدون خستگی از نو انتظار کشیده، مثل درخت قطور و کهنه ی یک خیابان قدیمی.
ان  وقت ها بزرگترین چالش بچه های دبستان نوشتن مشق شب بود و حفظ کردن مطالب درسی،گرفتن یک کارت هزار افرین از خانم معلم مهربان مهمترین موفقیت به حساب می امد و  گرفتن نمره بیست به اندازه یک دنیا ارزش داشت.


مدیر و ناظم های  مدرسه را از روی خط کش های چوبی که همیشه توی دست هایشان بود از فاصله دور هم می شد به خوبی شناخت،ادم های بدی هم نبودند ولی متاسفانه سال ها طول کشید تا این خط کش های چوبی از دستان این عزیزان افتاد.


مبصر کلاس هم همیشه قبل از ورود معلم  کنار تخته می ایستاد ،وسط تخته سیاه با گچ سفید یک خط عمودی می کشید، خوب ها وبدهای کلاس را می نوشت،این هم برای خودش داستانی داشت.
هنوز هم نگرانی موقع شکستن ناگهانی نوک مداد وسط زنگ دیکته خاطرم هست،مدادتراشی که کند شده بود و درست نمی تراشید،مداد پاک کنی که بد پاک می کرد و کاغذ سیاه می شد،دلشوره های کودکانه ای که حالا شاید مضحک به نظر می رسند.


روزگار دبستان دوره عجیبی بود،خیال می کردیم به اندازه ی قرن ها تا دنیای ادم بزرگ ها فاصله داریم، غم و شادی های کودکانه از جنس دیگه ای بود.گاهی هم  با بچه های همکلاسی کاردستی های کاغذی یا چوبی درست می کردیم،قایق کاغذی،موشک کاغذی،فرفره،بادبادک  و...فرفره هایی که همراه  دویدن می چرخیدند.




سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۸

نگاهی به سریال« Chernobyl»

 برای من دیدن سریال پنج قسمتی «چرنوبیل» به کارگردانی  یوهان رنک  تجربه متفاوتی بود،روایت یک ماجرای واقعی که سال ها قبل در شوروی سابق رخ داده  بعد از تماشای این مجموعه  به نظرم باید بیشتر  به  دامنه ی خسارت های این فاجعه  انسانی فکر کرد.

با این که روایت این جور وقایع زیر سایه ی نگاه های سیاسی هم قرار می گیرد ولی فارغ از این که داستان در اتحاد جماهیر شوروی سابق یا هر کشور دیگری  می گذرد، از موضوع ضریب بالای خطرات ایمنی  تولید انرژی برق از نیروگاه های هسته ای  نمی توان به سادگی عبور کرد،هر چند  شاید استفاده صلح امیز از انرژی هسته ای می تواند حق طبیعی مردمان هر سرزمینی باشد .

وقتی به صحنه های تکان دهنده ی سریال «چرنوبیل» فکر می کنم ،به نظرم  انرژی های پاک و بدون خطری مثل خورشید و باد به خوبی می توانند  منابع جایگزین باشند تا ارامش و ایمنی کامل در همه  دنیا بیشتر از امروز احساس شود.



متاسفانه امروز در بیشتر کشورهای پیشرفته و  توسعه یافته هم  نیروگاه های هسته ای تولید برق در حال فعالیت هستند،این موضوع الگویی برای بخشی از کشورهای در حال توسعه هم شده و این روند ادامه دارد.


حوادث ایمنی فقط به اتحاد جماهیر شوروی سابق محدود نیست،با یک مرور ساده توی منابع منتشر شده و قابل دسترس  هم می توان به تاریخ این جور اتفاق ها با ابعاد کوچکتر اشاره کرد،حوادثی در امریکا،بریتانیا،برزیل،ارژانتین،فرانسه،ژاپن و...که شاید کمتر در یادها مانده و ابعاد وسیعی پیدا نکردند.


بعد از زلزله و سونامی سال ۲۰۱۱ در ژاپن که باعث حادثه در نیروگاه فوکوشیما شد،دوباره زنگ خطری برای همه ی کشورهایی که به این نوع نیروگاه ها مجهز هستند به صدا در امد،المانی ها تصمیم گرفتند تا سال  ۲۰۲۲ همه ی نیروگاه های هسته ای را تعطیل کنند،البته کشورهایی مثل چین و هند هم هستند که برنامه های گسترده ای  برای  توسعه نیروگاه های هسته ای تولید برق دارند.


نکته جالبی که درباره ی تولید برق از این نوع نیروگاه ها توجه ام را جلب کرد این نکته بود که در امریکا با وجود بیشتر از صد نیروگاه هسته ای فقط بیست درصد برق این کشور از این راه تامین می شود در حالی که خطرات ایمنی و مشکل ضایعات چالشی هست که همیشه باید در نظر داشته باشند.

امیدوارم روزی همه ی  نیروگاه های هسته ای دنیا،جای خودشان را به توربین های بادی و صفحه های خورشیدی بدهند تا دنیای ارامتری داشته باشیم.

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۸

«پیرمرد ابنباتی»

چند روز قبل  با دیدن یک جعبه فلزی پر از ابنبات های رنگی یاد سال های خیلی دور افتادم،زمانی که هفت،هشت ساله بودم،عصرها بعد از نوشتن مشق های مدرسه توی کوچه با بچه های محله بازی می کردیم .

کنار کوچه ی ما کوچه ای بود که خونه پیرمرد ابنباتی بود،پیرمردی که به نظرم بیشتر پنج شنبه ها  با کت و شلوار مرتب و عصای بلند روی یک صندلی،جلوی درب خونه اش می نشست،ریش و سیبیل سفید برفکی شبیه بابانوئل داشت و توی یکی از  دست هایش پر از ابنبات های رنگارنگ بود.





یادم هست توی سکوت به نقطه مقابلش زل می زد و بچه ها اب نبات ها رو بر می داشتند و می رفتند،پیرمرد ابنباتی همیشه سکوت می کرد و هرگز حرفی نمی زد،فقط لبخند محوی روی صورتش بود.

این موضوع به نوعی ایین تکرار شدنی تبدیل شده بود و همیشه  از نو دوباره تکرار می شد.

توی سن و سال اون موقع هنوز کسی نمی دونست ،شاید ابنبات ها برای طلب مغفرت و فاتحه ی درگذشتگان پیرمرد ابنباتی بود،من و بچه ها فقط ذوق و شوق گرفتن و خوردن ابنبات ها رو داشتیم.

هنوز توی همون محله بودیم که درب خونه ی پیرمرد ابنباتی برای همیشه بسته شد،خبر مرگ پیرمرد ابنباتی برای بچه ها به معنای از  دست دادن ابنبات های رنگی و خوشمزه بود،زمانی که ما  بچه ها خیال می کردیم،ادم های پیر همین جوری پیر به دنیا اومدند و پیر هم از دنیا خواهند رفت!!

 سال ها بعد وقتی  فیلم کوتاه «عمو سیبیلو» اثر بهرام بیضایی رو دیدم،به یاد پیرمرد ابنباتی هم افتادم .

با این که همیشه طعم شکلات و کاکائو رو به ابنبات ترجیج می دهم ولی حس خوب  ماندگاری طولانی اب نبات ها با طعم های مختلف هنوز هم با من هست.

  
کاش توی این روزگار پر از شتاب و هیاهوی امروزی،به قدر اب نبات های کوچک و شیرین هم که شده بیشتر مهربان باشیم.





جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۸

باز هم «بهار»


چرخه تکراری ترانه ی فصل ها باز به «بهار» رسید،به باران های بهاری،به شکوفه های سفید و صورتی،همین طور به سفره «هفت سین»، یکی از مهمترین نمادهای عید نوروز که همیشه دوست دارم.

خاطره های زمان کودکی ،کنار سفره هفت سین چقدر شیرین و به یادماندنی بود،رنگ خیره کننده سبزه عید،رقص ماهی های قرمز توی بلور شیشه ای،نور شمع های روشن ،تخم مرغ های رنگی، بوی عطر عودهایی که موقع تحویل سال توی فضای خونه می پیچید.

هیجان نزدیک شدن به ساعت تحویل سال نو  و  معجزه هایی که همیشه خیال می کردم با جادوی بهار اتفاق می افتند.





از سال ها قبل،سین های سفره هفت سین رو  که  کنار هم می چیدم، هر سال یک سین،یک سین کم و کمتر شدند،تا این که  یک موقعی بی خیال چیدن «هفت سین »شدم،فقط خاطره ای موند و خیالی دوست داشتنی که همیشه با من هست. 

متاسفانه نام عکاس این تصویر انتخابی برای مطلبم را نمی دانستم تا ذکر کنم.



پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۷

«هیچستان»

 مدتی قبل در  مطلبی به کتابی اشاره شده بود که به نظرم رسید کتاب را بخوانم ،کتابی به نام «خانه ای در شیراز» اثر اگاتا کریستی که زمانی نویسنده ی معروف  داستان های جنایی ،پلیسی،معمایی بود، به نظرم جالب امد که اگاتا کریستی خالق شخصیت های به یادماندنی «هرکول پوارو» و «خانم مارپل » چطور در یکی از داستان هایش  سر از شیراز در اورده وهمین قضیه مرا به بحث اهمیت یا کم اهمیتی  جغرافیای فضای داستانی هم  رساند.

وقتی خواندن کتاب «خانه ای در شیراز»  را شروع کردم ،متوجه این موضوع شدم که فقط یک قصه از این مجموعه داستان با این عنوان نوشته شده و در فضای شهر شیراز می گذرد ،بیشتر که تحقیق کردم به این نتیجه رسیدم که این کتاب با عنوان  «پرونده های پارکر پاین»منتشر شده و عنوان ترجمه ای  این کتاب فقط در ایران با عنوان «خانه ای در شیراز» توسط چند ناشر  به چاپ رسیده  و البته  ناشری هم این کتاب را با عنوان «ماجراهای پارکر پاین» منتشر کرده است.



به نظر می رسد اگاتا کریستی در سفری که زمانی به ایران داشته به شیراز و چند شهر دیگر ایران هم سفر می کند ،درشیرازبازدید از باغ  نارنجستان قوام الهام بخش این ایده  برای اگاتا کریستی  می شود و  یکی از داستان های «پارکر پاین» در شیراز می گذرد ،او شیراز را به زمرد سبز توصیف کرده و مخاطب را همراه خودش به خانه ای می برد که شباهت های توصیفی زیادی به نارنجستان قوام دارد .   
                                                                                              
این که یک نویسنده معروف و مطرح که فروش نسخه های کتاب هایش در دنیا رقم بسیار بالایی داشته  و فیلم ها و سریال های زیادی از اثارش اقتباس شده  در داستانی به شیراز اشاره کند، صد البته موجب خوشحالی است ولی اگر فراتر از این نوع جذابیت های «اقلیم دوستی» به داستان نگاه کنیم ،اگاتا کریستی اگر فضای داستان را به هر شهر دیگری هم  تغییر می داد ،هیچ اسیبی به فرم و مضمون اثر وارد نمی شد.

به نظرم اهمیت فضای داستانی زمانی بیشتر قابل بحث می شود که مکان و فضای خاص قصه بخشی از تار و پود کل اثر باشدو مشکل بتوان ان قصه را در فضای دیگری ترسیم کرد و ضرورت قصه ایجاب کند در غیر این صورت شاید بیشتر جنبه« تزیینی» داشته باشد و چندان کمکی به بهتر شدن فرم و محتوا نمی کند و ممکن است  برای مخاطبانی که به ان مکان تعلق خاطری ندارند چندان مهم نباشد.

با وجود اهمیت  ارزش های بومی و منطقه ای ولی به نظرم بهتر است که شعر و ادبیات داستانی را بدون منطق خاص ، تشویق به« منطقه گرایی» نکنیم ،در ادبیات کهن فارسی هم خالقان اثار یادی از شهر و دیار خودشان کردند ولی بخش اعظم اثرها  با  نگاهی  انسانی و فراتر از مرز و بوم های  اقلیمی  خلق شده اند و نگاه انسانی و جهان بینی متعالی بر هر امر دیگری اصالت دارد.

 در «قصه های مجید» اثر به یادماندنی هوشنگ مرادی کرمانی با این که  نویسنده قصه ها  را در فضا و بوم  منطقه کرمان نوشته  و به نوعی حدیث نفس خاطرات کودکی خودش را روایت کرده ولی  زمانی که تبدیل به سریال پرمخاطب تلویزیونی شد ،داستان ها به اصفهان منتقل شدند و کیومرث پوراحمد فیلمساز این مجموعه  ترجیح داد روایتش را در فضای  این شهر به تصویر بکشد که باز هم تبدیل به  اثری شیرین و دیدنی شد .

اگر این سریال در فضای شیراز ،کرمان ،یا هر شهر دیگری به تصویر کشیده  شده بود،  شاید اسیب چندانی به روایت وارد نمی شد، به این دلیل که وزنه ی مضمون و فرم درخشان قصه های مجید بسیار فراتر از یک مکان جغرافیایی ویژه  است، با این که فرصت طرح پرداختن به فرهنگ عامه هر منطقه ای در بستر داستان ارزش بالایی دارد ولی به نظرم این موضوع«اولویت اول» نیست .

در «قصر» اثر کافکا هیچ زمان و مکان مشخص و شناخته شده ای نداریم و باید هم همین طور نوشته می شد،چون کافکا این  سبک و فضای داستان نویسی را انتخاب کرده ،این مسیر انتخابی نویسنده هرگز به معنای بی اعتنایی او به فضای اجتماعی بومی خودش و شهر «پراگ»  نیست.

 در «سووشون» سیمین دانشور  از  شیراز به عنوان فضای یک روایت تاریخی به درستی و به خوبی استفاده شده و مکان در خدمت داستان است ،«به یاد کاتالونیا» اثر جرج اورول روایت تاریخی در بستر داستان به جغرافیای خاصی محدود شده در حالی که در  کتاب « ۱۹۸۴» جرج اورول داستانش را در ناکجاابادی تعریف می کند،در قصه های «هزار و یک شب» هم مکان و زمان ان قدر ها روشن نیست وبا توجه به ساختار داستانی درست و قابل قبول است.

شاید پرداختن به موضوع استفاده ی هوشمندانه و درست از فضا در ادبیات داستانی به نظر بسیاری امری بدیهی و روشن باشد، که همه بهتر از من بدانند، ولی به نظرم رسید این نکته را یاداوری کنم که میان «سنجاق کردن »یک بوم و منطقه به هر قیمتی به یک شعر یا داستان یا هر اثر هنری و فرهنگی  با پیوند  فضای بومی  با اثر در صورت «ضرورت» تفاوت زیادی هست ، این موضوع پیچیدگی های خودش را  هم دارد و البته شاید  عزیزانی  هم با این استدلال  مخالف باشند که نظرشان محترم است.

پی نوشت:متاسفانه  نام عکاس این تصویر دیدنی برایم مشخص نشد ولی با دیدنش به یاد شعر «واحه ای در لحظه »اثر سهراب سپهری افتادم ...

«پشت هیچستانم ...پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است   

                                              که خبر می ارند از گل وا شده دورترین بوته خاک...»

پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۷

روایت یک «زندگی »

ماه قبل، خبر از دنیا رفتن «بیژن سمندر» در حالی منتشر شد که شنیدن این واقعه دور از انتظار نبود،بیژن سمندر شاعر و ترانه سرا،بعد از تحمل سال ها رنج بیماری، چشم هایش را برای همیشه در ان سوی اب ها بست ،جایی  فرسنگ ها دور تر از شهر و دیارش .

مجموعه شعر های با گویش شیرازی و پژوهش های کم نظیری که درباره «فرهنگ عامه شیراز »داشت برای همه دوران ها ماندگار شد ،با این که ترانه های به یادماندنی بسیاری هم از او  به یادگار ماند که ارزش های خاص خودش را داشته و دارد.




اما مرگ «بیژن سمندر»باعث شد رسم تلخ روزگار بیشتر خودش را نشان دهد، به یاد این جمله ی دردناک و تکان دهنده کریستف کلمب موقع کشف قاره امریکا و مبارزه با سرخپوستان بومی افتادم که«سرخپوست خوب ،فقط سرخپوست مرده است»(البته در مثل مناقشه نیست!!!)

کاش همه با جهان بینی گسترده تری به دنیای درون و بیرون نگاه می کردیم تا از  این دایره فرضی و محدود حباب گونه عبور کنیم ،ان موقع شاید «بیژن سمندر » را با وجود مهاجرت و انتخابی که به هر تقدیر داشت فراموش نمی کردیم  و  به بخش هایی  از  اثارش  بدون نگاه «گزینشی» بی اعتنا نبودیم و متاسفانه برای تقدیر و بزرگداشت این عزیز از دست رفته در انتظار مرگش نمی ماندیم،هر چند شاید این رسم و بدعهدی زمانه ی ماست که متاسفانه «پهلوان مرده را عشق است.»

به نظرم فراتر از قواعدنوشته و  نانوشته فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی،جامعه ی امروز ما برای پویایی بهتر  هم که شده کاش با دید عمیق تری نگاه کند،مهاجرت ها  هرگز نباید باعث ایجاد خط جدایی میان انسان ها از جوامع مادر شود.

همان طور که  پذیرش و استقبال از یک متخصص پزشکی بعد از مهاجرت از سوی کشور مادری خودش یک فرصت در نظر گرفته می شود،نویسندگان،شاعران،هنرمندان ،متخصصان علمی و...هم فرصت هایی هستند که باید بدون تنگ نظری پذیرفته شوند تا دایره ی بسته ی فرضی شکسته شود و همه با قبول سلیقه ها ی مختلف و نگاهی مهربان تر در زیر چتر «سرزمین مادری» روزهای بهتری را بسازیم.

به نظرم زنده یاد «مریم میرزاخانی» ریاضیدان برجسته بین المللی هم از همین نوع فرصت های از دست رفته  برای سرزمینش به حساب می امد که متاسفانه در زمان زندگی کوتاهی که داشت  با وجود موفقیت های زیاد جهانی ،چندان در کشور خودش ،جایی که رشد و پرورش پیدا کرده بود،به عنوان یک فرصت ارزشمند مورد توجه قرار نگرفت.