سهراب،مرغ مهاجر عنوان کتابی به قلم پریدخت سپهری خواهر این شاعر زلال است،خاطرات مختلفی در سال های متفاوت نقل شده که بخش هایی از این کتاب را که به خاطرات ایام کودکی و نوروز اشاره می کند، برای این روزها،خالی از لطف نیست.
«شور و هیجانی که نزدیک شدن عید نوروز در بچه ها به وجود می اورد،به هیچ رو قابل وصف نیست سهراب از گل های سنبوسه که لابه لای گندم ها می رویید برای رنگ امیزی و نقاشی روی تخم مرغ ها ی سفره هفت سین بهره می گرفت.
لباس های عیدمان را در بقچه هایی که مادر در اختیارمان می گذاشت،جای می دادیم و تا موقع تحویل سال روزی چند بار ان ها را می گشودیم و لباس ها را لمس می کردیم و باز بقچه ها را می بستیم .
قلکی برای جمع اوری عیدی ها،پاکتی برای شیرینی و اجیل نوروز و شیشه کوچک عطری برای عطراگین کردن لباس ها ،محتویات بقچه هارا کامل می کرد.
شب عیدی را به یاد می اورم که من و سهراب در حالی که بقچه های لباس عیدمان بالای بالشمان بود،از شور و هیجان تا صبح نتوانستیم بخوابیم . در تاریک و روشن بامدادی ،اهسته در جا لباس هایمان را پوشیدیم و در رختخواب نشستیم تا بقیه بیدار شوند و ما بتوانیم حضور عید را که با ان قدر اشتیاق منتظرش بودیم ،با همه وجود لمس کنیم .
از نظر انجام تکلیف های مدرسه در تعطیلات نوروز نگرانی نداشتیم ،چون تمام ان ها را که حجم زیادی داشتند ،شب عید تمام می کردیم ...»
متاسفانه نام عکاس این تصویر انتخابی را نمی دانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر