جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۵

بدون عنوان

دیدن عکس این پیرمرد چینی که سوار قایق کوچکش مسیر رودخانه را طی می کند، من را به یاد هایکوهای دوست داشتنی انداخت،شعرهای کوتاهی که بیان لحظه ها هستند،به یاد داستان «پیرمرد و دریا » اثر ارنست همینگوی هم افتادم .

نور فانوسی که جلوی قایق هم اویزان است،حس و حال عجیبی به فضای تصویر داده و ان دو پرنده ای هم که روی قایق نشستند به  القای حس نزدیکی انسان و طبیعت کمک زیادی کردند و همین طور فضای زیبا و ارامی که با کلیت این لحظه همراهی خیره کننده ای دارد.





سکوت عجیبی توی تصویر به خوبی احساس می شود،رودخانه ای نرم نرمک جریان دارد و پیرمرد تنهایی که ارام ارام پارو می زند .

 

به نظر می رسد این عکس را عکاسی به نام "Marcelo  Castro"گرفته باشد که بیشتر از چشم اندازها و طبیعت عکاسی می کند،عکاسی هم بهانه خوبیست برای بهتر دیدن .

 

پی نوشت:به نظرم فضای این عکس به شعر «مانلی» اثر نیما یوشیج و شعر «رکسانا» از احمد شاملو هم نزدیک است.

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۵

به یاد ان روزها

 همیشه به روزهای گرم تابستان که می رسیم،به یاد تابستان های به یادماندنی دوران کودکی می افتم،زمانی که بعد از تمام شدن امتحان های اخر سال ،تعطیلات شروع می شد ،کتاب های درسی کهنه شده را گوشه ای می گذاشتم و سراغ کتاب های داستان و شعر می رفتم .

ان موقع «کیهان بچه ها» هم برای نسل ما به اندازه ی  «کایه دو سینما» ارزشمند بود!!یادم هست «قصه های نازدونه » داستان مصوری  که با نوشته های کوتاه توی «کیهان بچه ها» چاپ می شد جذابیت زیادی داشت .

تعطیلات تابستان شروع فصل گرما بود ،بستنی های یخی که بستنی فروش های دوره گرد توی کوچه می فروختند هم مزه خاصی داشت،توی کوچه با پسربچه ها و دختربچه های همسایه هشت خونه بازی می کردیم ،بچه هایی که حالا هر کدام پرتاب شده اند به گوشه ای از زمان و مکان به جایی که از ان روزها به اندازه یک کهکشان راه شیری فاصله گرفتیم .



پیشی گربه ی مهربان هم تابستان ها توی حیاط ،سایه ای پیدا می کرد و چرت می زد .

ان زمان تابستان ها بهشت دوره گردها بود،بیشتر دوچرخه داشتند ،بستنی یخی که معروف به الاسکا بود ،پشمک برقی که رنگ های مختلفی داشت ،بیشتر سفید بود و صورتی ...سیب ترش لواشک و کشک ...

توی گرمای تابستان ،بادبزن های کوچک پلاستیکی هم قرب و منزلتی داشتند به اندازه ی اسپیلت این روزگار ،صدای خاص  پنکه های برقی هم برای خودش دنیایی داشت ،توی هر خانه ای چند تا بادبزن پلاستیکی یا حصیری همیشه در دسترس بودند.

هنوز هم ان کوچه و ان خانه ها سر جایشان هستند،فصل ها هم مثل یک چرخه تکراری پشت سر هم ردیف می شوند ،ولی نه خبری از ان ادم های دیروز هست ،نه خبری از حال و هوای گذشته ای که از دست رفته.

ولی توی گرمای این روزها وقتی دارم قدم می زنم،دوچرخه ای که از دور می اید من را به یاد دوچرخه بستنی فروش می اندازد  و سوالی که توی دوران کودکی وقتی که دوچرخه بستنی فروش می امد از خودم می پرسیدم «بستنی الاسکا  بخرم یا قیفی ؟!!ا»ین بزرگترین سوالی بود که باید توی چند دقیقه برایش جوابی پیدا می کردم ...


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۵

مثل مکعب روبیک

 شاید بازی با« مکعب روبیک» برای جور کردن رنگ ها شبیه زندگی هم هست،گاهی با تلاش زیاد رنگ های یک طرف مکعب روبیک را جور می کنیم و بعد یک دفعه نگاهمان که به طرف های دیگر می افتد،متوجه می شویم هنوز راه زیادی برای جور شدن همه ی وجوه مکعب روبیک باقی مانده و داستان ادامه دارد.




فرمول های زیادی برای حل مکعب روبیک طراحی شده،قاعده ی بازی توی حل معمای
پیچیده ی مکعب روبیک رسیدن به هماهنگی رنگ هاست،شاید زندگی هم مثل مکعب روبیک هر لحظه انسان را به چالش می کشد با زحمت زیاد مکعب روبیک زندگیت را مرتب می کنی ولی باز هم قطعه های کوچک رنگی به هم می ریزند و باز هم باید از نو فکری کرد.

شاید مهمترین تفاوت راه حل های مکعب روبیک با زندگی این موضوع است که هر انسانی مکعب روبیک منحصر به فرد خودش را توی دستانش دارد،شاید همیشه  همه ی قطعه های همرنگ توی روبیک زندگی کنار هم قرار نگیرند،ولی به نظرم معمای «روبیک انسان» می تواند برخلاف کلیشه های معمول  هم حل شود .

نام عکاس این تصویر انتخابی برای مطلبم را نمی دانستم تا ذکر کنم

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۵

بهار

بهار از راه رسیده و سال نو شروع شده،یک جور قرارداد اجتماعی که انسان ها در فرهنگ ها و ملت های مختلف معیاری برای گذشت زمان تعیین می کنند،زندگی پیوسته ادامه دارد ولی این عدد های سال ها شاید نوعی نشانه گذاریست برای به یاد اوردن ،برای تقویم ها ،برای تاریخ،برای خاطره های نزدیک و دور و...

به عکس هایی چند سال قبل که نگاه می کردم ،نگاهم متوجه این عکس شد که سال ها قبل به صورت اتفاقی گرفته بودم،گذر جریان اب و عبور لحظه ها،به یاد غزل به یادماندنی حافظ افتادم 

«بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین                        کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس»




چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۴

سه تار...

همیشه دلم می خواست یکی از سازها را یاد بگیرم و برای دل خودم بزنم ولی هیچ وقت به نظرم نمی رسید که قضیه ان قدر مهم است که باید سازی یاد بگیرم و بیشتر موسیقی می شنیدم .

دوران مدرسه دغدغه درس و کلاس مانع می شد تا  دنبال این موضوع رفت،زمان دانشگاه هم باز هزار و یک  عذر و بهانه پیدا شد که  یادگیری ساز فراموشم شود.

سالیان سال سپری شدند تا زمانی که یادگیری نواختن با سه تار را شروع کردم ،نت ها و تصنیف های معروف و مشق های پشت سر هم و... به هر حال تا بعضی تصنیف های معروف مثل  «تصنیف مرغ سحر » جلو رفتم و ساز خودم را زدم ولی به هر حال باز مسائلی دست به دست هم داد و یادگیری بیشتر را رها کردم ،این هم برای خودش قصه ای داشت.



این روزها بیشتر بچه های کم سن و سال برای یادگیری سازمورد نظرشان تلاش می کنند ،هر چند از بین ان ها  درصد بسیار زیادی  به طور حرفه ای ساز را یاد نمی گیرند و در اینده شغلیشان نقشی نخواهد داشت .

من صدای همه ی ساز های موسیقی را دوست دارم،خوب که فکر می کنم نوای سحرانگیز نوای موسیقی را دوست دارم ،موسیقی بخشی از طراوت روحی همه ی انسان هاست ،شعر هم موسیقی هست ،صدای اهنگین انسان ها هم موسیقی دارد ،نم نم باران هم موسیقی است صدای امواج دریا ،وزش نسیم ملایم و...همه ی طبیعت موسیقی است .

یاد داستان به یادماندنی «سه تار» اثر جلال ال احمد افتادم ،از ان زمان تا امروز خیلی سال گذشته ولی به نظرم نقدی که جلال در این داستان روایت می کند هنوز هم در بخش هایی از  تفکر جامعه ما وجود دارد.