باز هم به ماه مهر رسیدیم ،به یاد روزهای دبستان
افتادم،لحظه های تلخ و شیرینی که گذشتند و مثل
خاطرات غبارگرفته انگار توی خواب و
رویا سپری شدند،نیمکت هایی که پر از یادگاری نویسی های بچه
های سال های قبل بود و
کلاس هایی با یک تخته سیاه بزرگ و گچ های سفید و صورتی،این روزها به نظرم بیشتر
مدرسه ها وایت برد و ماژیک دارند.
توی حیاط پشتی سرسره اهنی کوچکی بود که زنگ تفریح بچه ها از سرسره بالا و پایین می رفتند،همیشه به نظرم
حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود ولی چند سال قبل که از جلوی درب مدرسه می گذشتم،وقتی
دوباره نگاهم به حیاط افتاد،متوجه نکته بامزه ای شدم،حیاط مدرسه ان قدرها هم که
توی خاطرات کودکیم تصور می کردم،حیاط بزرگی نبود.
ساختمان دو طبقه مدرسه هم شکوه ان سال ها را نداشت، معلوم
نیست دانش اموزان و معلم های ان دوره به چه سرنوشت هایی دچار شدند ولی مثل این که عمارت کهنه ی مدرسه هنوز سرجایش مثل همیشه
ایستاده و منتظر بچه ها و معلم های جدید مانده بود،چرخه ی تکراری را هر سال دیده و
بدون خستگی از نو انتظار کشیده، مثل درخت قطور و کهنه ی یک خیابان قدیمی.
ان وقت ها بزرگترین
چالش بچه های دبستان نوشتن مشق شب بود و حفظ کردن مطالب درسی،گرفتن یک کارت هزار
افرین از خانم معلم مهربان مهمترین موفقیت به حساب می امد و گرفتن نمره بیست به اندازه یک دنیا ارزش داشت.
مدیر و ناظم های
مدرسه را از روی خط کش های چوبی که همیشه توی دست هایشان بود از فاصله
دور هم می شد به خوبی شناخت،ادم های بدی هم نبودند ولی متاسفانه سال ها طول کشید تا
این خط کش های چوبی از دستان این عزیزان افتاد.
مبصر کلاس هم همیشه قبل از ورود معلم کنار تخته می ایستاد ،وسط تخته سیاه با گچ سفید
یک خط عمودی می کشید، خوب ها وبدهای کلاس را می نوشت،این هم برای خودش داستانی داشت.
هنوز هم نگرانی موقع شکستن ناگهانی نوک مداد وسط زنگ دیکته
خاطرم هست،مدادتراشی که کند شده بود و درست نمی تراشید،مداد پاک کنی که بد پاک می
کرد و کاغذ سیاه می شد،دلشوره های کودکانه ای که حالا شاید مضحک
به نظر می رسند.
روزگار دبستان دوره عجیبی بود،خیال می کردیم به اندازه ی
قرن ها تا دنیای ادم بزرگ ها فاصله داریم، غم و شادی های کودکانه از جنس دیگه ای
بود.گاهی هم با بچه های همکلاسی کاردستی
های کاغذی یا چوبی درست می کردیم،قایق کاغذی،موشک کاغذی،فرفره،بادبادک و...فرفره هایی که همراه دویدن می چرخیدند.