چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۸

«پیرمرد ابنباتی»

چند روز قبل  با دیدن یک جعبه فلزی پر از ابنبات های رنگی یاد سال های خیلی دور افتادم،زمانی که هفت،هشت ساله بودم،عصرها بعد از نوشتن مشق های مدرسه توی کوچه با بچه های محله بازی می کردیم .

کنار کوچه ی ما کوچه ای بود که خونه پیرمرد ابنباتی بود،پیرمردی که به نظرم بیشتر پنج شنبه ها  با کت و شلوار مرتب و عصای بلند روی یک صندلی،جلوی درب خونه اش می نشست،ریش و سیبیل سفید برفکی شبیه بابانوئل داشت و توی یکی از  دست هایش پر از ابنبات های رنگارنگ بود.





یادم هست توی سکوت به نقطه مقابلش زل می زد و بچه ها اب نبات ها رو بر می داشتند و می رفتند،پیرمرد ابنباتی همیشه سکوت می کرد و هرگز حرفی نمی زد،فقط لبخند محوی روی صورتش بود.

این موضوع به نوعی ایین تکرار شدنی تبدیل شده بود و همیشه  از نو دوباره تکرار می شد.

توی سن و سال اون موقع هنوز کسی نمی دونست ،شاید ابنبات ها برای طلب مغفرت و فاتحه ی درگذشتگان پیرمرد ابنباتی بود،من و بچه ها فقط ذوق و شوق گرفتن و خوردن ابنبات ها رو داشتیم.

هنوز توی همون محله بودیم که درب خونه ی پیرمرد ابنباتی برای همیشه بسته شد،خبر مرگ پیرمرد ابنباتی برای بچه ها به معنای از  دست دادن ابنبات های رنگی و خوشمزه بود،زمانی که ما  بچه ها خیال می کردیم،ادم های پیر همین جوری پیر به دنیا اومدند و پیر هم از دنیا خواهند رفت!!

 سال ها بعد وقتی  فیلم کوتاه «عمو سیبیلو» اثر بهرام بیضایی رو دیدم،به یاد پیرمرد ابنباتی هم افتادم .

با این که همیشه طعم شکلات و کاکائو رو به ابنبات ترجیج می دهم ولی حس خوب  ماندگاری طولانی اب نبات ها با طعم های مختلف هنوز هم با من هست.

  
کاش توی این روزگار پر از شتاب و هیاهوی امروزی،به قدر اب نبات های کوچک و شیرین هم که شده بیشتر مهربان باشیم.