چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۳

به یاد فیلم سینمایی مادر اثر علی حاتمی (mother)

امشب به مناسبت روز زن و مادر ،که چند روزی از ان گذشته ،شاهد نمایش دوباره ی فیلم سینمایی «مادر» بودم و با این که این فیلم را در طول سالیان گذشته بارها موقع تکرار دیده ام ولی باز هم به تماشای یکی از ماندگارهای سینمای ایران و اثر شاعرانه ی علی حاتمی نشستم .

مادری که اخرین روزهای عمرش را در کنار فرزندانش سپری می کند و فرزندانی که به بهانه ی مادر گرد هم امدند و با این که فرسنگ ها از دنیای هم فاصله گرفتند ولی باز به حرمت مادر ،زیر یک سقف ارام ارام یکدیگر را می بینند و شاید می شناسند.

دیالوگ های دلنشین علی حاتمی باز هم در مادر به ثمر نشسته و از زبان هر کسی که سخن می گوید به خوبی باعث جذب مخاطب خود می شود .

دیالوگ جلال الدین (امین تارخ )هنوز توی گوشم هست که «تلخی با قند شیرین نمی شه ،شب رو باید بی چراغ روشن کرد»

نوای دلنشین موسیقی ارسلان کامکار  هم در کنار فضاسازی درخشان علی حاتمی به نظرم مادر را به یکی از نمونه های مثال زدنی سینمای ایران تبدیل کرده است.

مادر به عنوان محور اصلی داستان به نوعی چراغی است که همه زیر نور وجود او یکدیگر را بهتر می بینند تا  اختلاف ها و کج فهمی ها به نزدیکی و احترام تبدیل شود.

شاید مادر و خانه ی زیبا و قدیمی را بتوان سرزمینی تصور کرد که  با اغوش باز فرزندانش را با وجود همه ی تلخکامی ها می پذیرد و چه زیباست که فرزندان هم در کنار هم ،نگاه نگران مادر را ناامید نکنند و قدر کنار هم بودن را بدانند و گذشته ای که با سختی از ان عبور کردند را فراموش نکنند .

تاریخ پر نشیب فرازی که هم در نمونه ی کوچک ان یعنی خانواده و هم نمونه ی بزرگ ان یعنی اجتماع و سرزمین نمود پیدا می کند.

دوربین علی حاتمی که از پشت میله های تخت بالا رفت ،روح پاک مادر هم از قفس تن رها شد و به حقیقت پیوست.




جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۳

به یاد گابریل گارسیا مارکز

اثار زیبا و دلنشین گابریل گارسیا مارکز بدون تردید بخشی از ادبیات زمانه ی ما را شکل داده مارکز از زندگی و شخصیت هایی می نوشت که از ان ها  عبور کرده بود و چه خوب مرزهای واقعیت و خیال را بر می داشت تا با او به دنیای روایت های دلنشین و جذابش قدم بگذاریم .

«زمان هیچ وقت دردی را درمان نکرده است،این ما هستیم که به مرور به دردها عادت می کنیم... گابریل گارسیا مارکز»



متاسفانه نام عکاس تصویری که برای مطلبم انتخاب کردم را نمی دانستم تا ذکر کنم.

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۳

بدون عنوان

« اگر نمی توانی پرواز کنی ،بدو         اگر نمی توانی بدوی ،راه برو 

اگر نمی توانی راه بروی ،سینه خیز برو             

اما هرکاری می کنی ،سعی کن حرکت رو به جلو را ادامه دهی ... مارتین لوترکینگ »



متاسفانه نام عکاس این تصویری که برای مطلبم انتخاب کردم را نمی دانستم تا ذکر کنم.

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۳

به یاد محبوبه میلیون دلاری (Million dollar baby)

چند روز قبل به خاطر موضوع خاصی  به ورزش بوکس فکر می کردم ،با این که همیشه تصور خشونت زیادی که در این ورزش هست باعث نوعی بازدارندگی و دافعه نسبت به ان پیدا می شود ولی برخلاف تصور عمومی به نظرم نوعی حس زندگی و مبارزه برای ماندن در ان نهفته است .

مشت های گره کرده ای که توی دستکش های سیاه و بزرگ پنهان شدند و حرکت دست ها و پاها نوعی هارمونی به وجود می اورند ،ناخوداگاه یاد فیلم به یاد ماندنی «محبوبه میلیون دلاری» اثر کلینت ایستوود افتادم ،اثری که به نظرم در حالی که در ستایش مبارزه برای زندگی بود و اصالت انسان در به دست اوردن رویاها را به تصویر کشید، ولی ان سوی خشن واقعیت های زندگی بشری را هم نشان داد ،چیزی که ایستوود نمی توانست از گوشزد کردن ان چشم پوشی کند.



فیلم در داستانی ساده ،روایت دختری (مگی ) را به تصویر می کشید که تلاش می کرد به رویای خود یعنی  قهرمانی در  بوکس برسد ،کلینت ایستوود که علاوه بر کارگردانی ،نقش مربی این دختر را به عهده داشت با این که می دانست ،شاید رویای قهرمانی هم خواب شیرینی در این دنیای پر از فریاد و هیاهو بیشتر نباشد ولی به خاطر اصرار زیاد مگی با او همراه شد.

به نظرم شاید مگی این دختر میلیون دلاری در واقع قهرمانی است که ایستوود به تصویر کشیده تا به جنگ بی رحمی ها و تضاد های دنیا برود ،قهرمانی که توان و قابلیت بردن همه ی حریفان را دارد قهرمانی که در ان اخرین جدال سخت هم مغلوب خشم و بی انصافی حریفش می شود و مثل یک قهرمان تراژدی نقش زمین می شود.

به نظرم با این که تلخی فصل اخر فیلم محبوبه میلیون دلاری هرگز از یاد نمی رود ،ولی سکانس پایانی و شروع دوباره ی کار باشگاه بوکس نشان می دهد ،زندگی باز هم ادامه دارد .

مگی این دختر مبارز با این که ارزوها و رویاهای دست نیافتنی خود را گام به گام به دست می اورد،ولی هرگز موفق نمی شود  بر پلیدی ها و منفعت طلبی دنیای اطرافش چیره شود.

این دلارها هرگز نمی توانند محبتی که از او دریغ شده را به او برگردانند ،شاید این مشت ها به نوعی خشم فروخورده ی انسانی است که زندگی را فریاد می زند .



گاهی فکر می کنم کاش ایستوود قهرمان زخم خورده و تنهای خودش را روی همان تخت بیمارستان رها می کرد و فیلم را با پایانی باز تمام کرده بود ،پایانی که حرف و حدیث های زیادی هم در موقع اکران فیلم در همان سال ها به راه انداخت ،ولی خوب که فکر می کنم به نظرم رسید شاید پایان تکان دهنده ی محبوبه میلیون دلاری مجازاتی بود که دنیای امروز باید دیدنش را تحمل می کرد تا صدای انسان هایی که در هر جای دنیا زیر چرخ های منفعت طلبی و حسابگری خرد می شوند را بشنود،شاید با این که کاری که ایستوود در پایان فیلم، مجبور به انجام ان شد را نمی توان پذیرفت ولی اوج دردمندی را می شد احساس کرد.

شاید ایستوود تحمل رها کردن قهرمانی که ساخته بود را نداشت و دلش می خواست او هم مثل مک مورفی (جک نیکلسن )در فیلم دیوانه ای از قفس پرید به اسمان پرواز کند.



دیدن عکس فردی که هرگز از نزدیک ندیدم و فقط خبر داشتم زمانی در جوانی بوکس بازی می کرده مرا به یاد این فیلم انداخت و باعث شد یادی از محبوبه میلیون دلاری کنم .